جاده ی عمر

عبدالرضا پالیزدار شعر و قطعات ادبی 815 نظرات

پیری ام را به رُخم میکشی آخر ز چه رو/

 من خودم میدانم/

که در این جاده  ی عمر/

نه در آغاز که در پایانم/

و نمانده است به جز چند صباحی دیگر/

که در این کهنه قفس می مانم/

قفسی تنگ کزآن دلتنگم/

گرچه عمریست که با تنگیِ دل در جنگم/

 و چه دانی تو که بر من چه گذشت/

کودکی بودم و هر کس که رسید/

بر سرم مشتی زد/

تا ادب آموزد/

غافل از آن که فقط لبخندی/

آری آری، فقط لبخندی/

میتوانست ادیبم سازد/

لااقل بیشتر از مشت نجیبم سازد/

نوجوانی که رسید/

من نه کودک بودم/

و نه در بین بزرگان مرا جایی بود/

که فقط قسمت من غربت و تنهایی بود/

با خودم گفتم، از این برهه گذر خواهم کرد/

و ز سر خاطره اش را، به در خواهم کرد/

به جوانی که رسیدم، دیدم/

جیب هایم خالی،  آرزوهای دلم پوشالیست/

دیدم و سخت ز تنهاییِ خود نالیدم/

در همان حال هر آنکس که رسید/

جاهلم خواند و نصیحت کرد و/

بر من و حال نزارم خندید/

تا به خود آمدم آمد نفسی/

همسر و هم قدم و هم نفسی/

که به همراه هم آغاز کنیم/

سفری خاطره ساز و باهم/

پرو بالی به سفر باز کنیم/

غافل از آنکه از آن روز/

هر روز/

صبح تا شب باید/

 می دویدم پیِ یک لقمه نان/

و به شب/

مرده ای باشم بی نام و نشان/

سالها رفت و به پس کوچه ی عمر/

پروبالم همه ریخت/

و دو دست تقدیر/

بخت و اقبالم را/

 بر تن باد آویخت/

حال در منزل آخر که دو پای َنفَسم/

از نفس افتادست/

که فقط جرعۀ جانی به تن خسته و زارم ماندست/

به فراسوی افق می نگرم/

به هوایی که پر از پرواز است/

افقی دور که در چشم اسیران زمین/

نقطۀ آغاز است/

9/4/95 سالروز تولدم

عبدالرضا پالیزدارجاده ی عمر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *