پیری ام را به رُخم میکشی آخر ز چه رو/
من خودم میدانم/
که در این جاده ی عمر/
نه در آغاز که در پایانم/
و نمانده است به جز چند صباحی دیگر/
که در این کهنه قفس می مانم/
قفسی تنگ کزآن دلتنگم/
گرچه عمریست که با تنگیِ دل در جنگم/
و چه دانی تو که بر من چه گذشت/
کودکی بودم و هر کس که رسید/
بر سرم مشتی زد/
تا ادب آموزد/
غافل از آن که فقط لبخندی/
آری آری، فقط لبخندی/
میتوانست ادیبم سازد/
لااقل بیشتر از مشت نجیبم سازد/
نوجوانی که رسید/
من نه کودک بودم/
و نه در بین بزرگان مرا جایی بود/
که فقط قسمت من غربت و تنهایی بود/
با خودم گفتم، از این برهه گذر خواهم کرد/
و ز سر خاطره اش را، به در خواهم کرد/
به جوانی که رسیدم، دیدم/
جیب هایم خالی، آرزوهای دلم پوشالیست/
دیدم و سخت ز تنهاییِ خود نالیدم/
در همان حال هر آنکس که رسید/
جاهلم خواند و نصیحت کرد و/
بر من و حال نزارم خندید/
تا به خود آمدم آمد نفسی/
همسر و هم قدم و هم نفسی/
که به همراه هم آغاز کنیم/
سفری خاطره ساز و باهم/
پرو بالی به سفر باز کنیم/
غافل از آنکه از آن روز/
هر روز/
صبح تا شب باید/
می دویدم پیِ یک لقمه نان/
و به شب/
مرده ای باشم بی نام و نشان/
سالها رفت و به پس کوچه ی عمر/
پروبالم همه ریخت/
و دو دست تقدیر/
بخت و اقبالم را/
بر تن باد آویخت/
حال در منزل آخر که دو پای َنفَسم/
از نفس افتادست/
که فقط جرعۀ جانی به تن خسته و زارم ماندست/
به فراسوی افق می نگرم/
به هوایی که پر از پرواز است/
افقی دور که در چشم اسیران زمین/
نقطۀ آغاز است/
9/4/95 سالروز تولدم